PDF دریافت به صورت فایل
حجم: 361 کیلوبایت
چوب معلّم گر بود زمزمۀ محبّتی، جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را...
للحق
آقای غلامرضا آراستهراد
سال تولد: ۱۳۲۵، محل تولد: نیریز ـ استانِ فارس، تحصیلات: لیسانسِ شیمی ـ دانشکدۀ علومِ دانشگاه تهران، فوقِ لیسانسِ شیمی ناتمام - دانشگاه صنعتی شریف.
گرچه بسیاری از بچههای طلایی المپیادِ شیمی، خاصه آنهایی که توی خرابشدۀ علامه حلی بزرگ شدهاند، خود را مدیونِ او میدانند، اما بگذار همین اولِ کار مسأله را روشن کنم. این بنده حتا یک کلمۀ ناقابل از جنسِ اتیل متیل از حضرتش نیاموختهام. در آزمونِ سراسری، با شیمی صفر درصد واردِ دانشگاه شدم و اگر نبود فتوت و حسنِ ظنِ مصححِ امتحاناتِ نهایی درسِ شیمی منطقۀ یازده، هنوز که هنوز است بایستی به دنبالِ دیپلمِ متوسطه سگدو میزدم.... معهذا از معلمِ شیمی مدرسهمان مینویسم؛ غلامرضا آراسته راد. و مقِرّم به اینکه حتا یک کلمه شیمی از او یاد نگرفتهام و توأمان معترفم که او بزرگترین معلمِ من بوده است و لا علم لنا الا ما علّمنا!
***
حالا خیال میکنید که آراسته از آن جنس بود که سرِ کلاسِ فیزیک، تفسیرِ قرآن میگویند؛ یا سرِ کلاسِ دینی راجع به نسبیتِ اینیشتاین حرف میزنند؛ امور تربیتی با لباسِ مبدل. این شکلی نبود به خدا. یکبار یادم نمیآید که به ما با لحنِ فاخری فرموده باشد که ای فرزند، انسانِ نیکی باش و همنوعانت را میازار و فرایض را اول وقت انجام ده و وقتِ تطهیر... الخ! نه او با این تبختر حرف میزد و نه ما به این قاعده تخرخر میکردیم که اینگونه حرفها را قبول کنیم... بل لهجۀ ایلیاتیاش را به خاطر دارم که از میانِ گونههای لاغرش بیرون میزد:
«تو شهر خیلی به بچۀ ده سخت میگذشت. بعد از چهار سال که تو سیاهچادرِ عشایری بهویه درس خوانده بودیم، کنده بودیم و رفته بودیم محلۀ بالای نیریز. توی خانۀ یک پیلهور ماهیانۀ کمی میدادیم و او هم به ما و 14 بچهاش غذای کمتری میداد و میریخت تو یک بشقابِ ورشو و میگذاشت دمِ درِ انباری. دو سال تو خانهشان بودم. سالِ شش که کارمان تمام شد، دوباره بنکن کردم سمتِ ده.
به سمتِ دهمان میدویدم. شلنگـتخته میانداختم که زودتر برسم. دیدم خدابیامرز از صحرا به سمتِ ده برمیگردد. یک پشته خس و خار رو دوشش بود و داس را هم زده بود عدل وسطِ خارها. دویدم کنارش و از هول سلام را قورت دادم و دست کردم توی گونی نان خشکهای مانده و اسباب و اثاثم، «تصدیق» را درآوردم.
ـ آقا! قبول شدهام! تصدیقِ شش گرفتم. آقا! اینها همهاش بیست است. نمرۀ اول... آقا! پسرِ کدخدا رد شدها! از دهِ ما فقط من قبول شدم. حساب، شرعیات، طبیعیات... همه را بیست شدم. پسرِ ننه صغرا هم تجدیدی داشت. خیلی مهم است ها. برای خودم کسی شدم. حالا هم مرابحه بلدم، هم جمعِ مرکب... خیلی زحمت داشت آقا، شش سالِ آزگار...
و بابا -خدابیامرز- هیچ نگفت. هیچ...
فقط لبخندی زد و دستهای بزرگش را روی گونههایم گذاشت. ترس برم داشته بود. آرام، کفِ دستهایش را روی پوستِ صورتم کشید. زبری دستش توی گونههای نرم و نازکم فرو میرفت. تا آن روز نمیدانستم دستانِ آقا خدابیامرز، به این قاعده زبر و خشن است. کارنامه و تصدیق و گونی را رها کردم، دستِ آقا را نیز. برای این که گریه ام را نبیند دویدم به سمتِ صحرا...
آراسته از پدر، از ایل، از روستا و از صحرا آموخته بود که با زبانی دیگر حرف بزند. زبانی که از دل برمیخاست و لاجرم بر دل مینشست. زبانی که مقیدِ به کلام نبود... صد حیف که برای چه اراذلی این زبان را تلف میکرد؛ برای ما!
* * *
ما از کلِ شیمی و محلول و مخلوط و ترکیب، تهنشین شدن را یاد گرفته بودیم. سه ـ چهارتایی بودیم از لشوشِ کلاس که در ردیفِ آخر میلمیدیم و عالمی داشتیم. و این عالم برزخی میشد در روزِ داوری! «یوم یفر المرء من اخیه»... خوب به خاطر دارم که هیچ زمانی - خاصه در درسِ شیمی- از تقلب سودی نبردیم. چرا که بیش از آن که داناییهای نداشتهمان را به هم منتقل کنیم، نادانیهای فراوانمان را در طبقِ اخلاص میریختیم! سالِ دوی دبیرستان بودیم و در کلاسی که دهتایش قرار بود همزمان شاگردِ اولِ کنکور شوند و بیست تا هم جزوِ شش نفرِ تیمِ المپیاد، تهنشینهای کلاس مهمترین معضلشان این بود که یقین نداشتند فرمولِ آب H2O است یا HO2!
من به عبدالله که حالا یکچشمی که چه عرض کنم، چهارچشمی در شهرِ سیاستِ کوران میپلکد میگفتم:
- فرمولِ آب HO2 است، چون توی آب باید اکسیژن زیاد باشد که ماهیها تنفس کنند.
ـ ماهی و تنفس؟ زکّی! اگر میخواست نفس بکشد که مرض نداشت توی آب برود.
بعد صدای مراقب ما را میترساند و این ترس میماند تا روزِ حسابرسی. زمانی که آقای آراسته ورقهها را سرِ کلاس میآورد و مینشست به تصحیح...
ـ عبدالله! بیا جلو...
عبدالله از تهنشینها حلالیت میطلبید و میگفت من که رفتم، اما برگشتم با خداست. ترسان و لرزان میرفت پای میزِ معلم. آقای آراسته آرام میگفت:
ـ عبدالله! یکبارِ دیگر آن شعری را که برای امام حسین گفته بودی، بخوان...
و عبدالله میخواند. آراسته برمیخاست و دستش را فرو میکرد در موهای مجعدش و با لهجۀ شیرینِ ایلیاتیاش میگفت:
ـ دنیا هم کأنه همین شعر است. این عروض توی این شعر گم شده است. درونِ این شعر است. دنیا هم همینجوری است. یک شعرِ بلند است که داخلش هم چیزی شبیهِ همین نظامِ عروضی است. حالا خیال کن یکی بلند شود و شعرِ عبدالله را بخواند: مستفعلن فعول مفاعیل فاعلن...؛ او نظام را پیدا کرده، اما دیگر شعر را نمیبیند، دیگر بوی امام حسینش را نمیفهمد... کارِ ما شیمیستها هم مثلِ همین است. عالم را دوکربنات میبینیم و آلکان و جدولِ مندلیف و الکترون و پروتون و... توی نظامِ عالم را خیال میکنیم که فهمیدهایم، اما دیگر دستِ خدا را نمیبینیم...
بعد دستی به سرِ عبدالله میکشید و میگفت: «برو بنشین. نمرۀ عبدالله را میگذاریم برای ثلثِ بعد. هر وقت که برای ما از شیمی نوشت.» خرخوانها توی خودشان فریاد میکشیدند که یعنی چه... آراسته پیشِ خودش زمزمه میکرد: «عبدالله نظامِ عروضی را فهمیده است، پس نظامِ عالم را هم میفهمد. حالا او برای ما ننوشته است، ما هم برای او نمرهاش را نمینویسیم... کارِ خدایی کن، مشکلگشایی کن...» و آن روز من جستهـگریخته، معنای مشکلگشایی را میفهمیدم، اما بعدها که خواندم «الله یرزق من یشاء بغیر حساب»، فهمیدم معنای کارِ خدایی کردن را نیز... فهمیدم که این حساب و کتابِ ما چه مایه بیپایه است. و با خودم میگفتم مگر خدای شما روزِ بعد قاضی نیست؟ حسابِ او که حسابِ بدِ ریاضی نیست!
از ده آمده بودیم شهر، قمپزِ چپی در میکردیم. شلوارِ راستۀ چیندار، آن هم چهارچین (!) جای تنبانِ گشادمان را گرفته بود. برای خودمان مارکسیست شده بودیم، مارکسیست لنینیست. مُد بود دیگر، عینَه شلوار چهارچین. بچۀ ایل آمده بود به دانشگاه و عوضِ شیمی آلی، فلسفۀ عالی میخواند... ماتریالیسم دیالکتیک بلغور میکرد. هر چیزی در عالم علتی دارد. علتی قابلِ اندازهگیری مادی. پس ما تمامِ رازهای عالم را بایستی دریابیم. اگر نشد، به واسطۀ جهلِ ماست، نه نیروی غیب. مادر - خدابیامرز- میگفت:« از وقتی تنبانشان دو تا میشود، خدا را بنده نیستند»
* * *
چندتایی توی کلاس بودیم که اهل نبودیم. هر جور که میخواهی حساب کن... اهلِ درس خواندن، اهلِ تحصیلِ علم، اهلِ آداب نزاکت، یا اصلاً اهل را بگذار روبهروی وحش، باز هم توفیری نمیکند. مدرسهای ذله شده بود از دستمان. آن هم چه مدرسهای. علامه حلی؛ که قرار بود گلِ سرسبدِ مدارس باشد و برای همین بچهها را هفت سال میکردند توی یک مرغدانی و درش را میبستند. منتظر بودند تا بعدِ هفت سال که یکهو در را باز میکنند، ارسطو و افلاطون و سقراطِ حکیم، بریزند بیرون. آن هم به ستونِ یک و مرتب، پشتِ گردن...
و گزینششان بیگمان مناسبِ چنان آموزشی نبود. توی تستهای هوشِ چهارگزینهای، نمیشود فقط مستعدانِ پیشرفتِ تحصیلی را سوا کرد. قطعاً تعداد زیادی صاحبانِ خلاقیت هم به درستی قاتیشان میشد. تازه بمانند امثالِ ما نخالهها که معلوم نبود کدام در به کدام تخته خورده بود و بُر خورده بودیم میانِ دانشآموزانِ تیزهوش...
عقلای مدرسه بدجوری چارشاخ مانده بودند. به جای آن که جماعتِ درسخوانها جوِ مدرسه را در اختیار بگیرند، همۀ مدرسه افتاده بود دستِ تهنشینها. پس همه به دنبالِ بهانهای میگشتند که ما نیز سخاوتمندانه آن را در اختیارِ ایشان قرار میدادیم. معلمِ آموزشِ دفاعی از مدرسه قهر میکرد، برای آن که یکی از او خواسته بود مسائلِ عملی مربوط به توالتِ صحرایی را نشان دهد. معلمِ فیزیک که نامش آقای ...منش بود و به نامِ کوییزمنش شناخته می شد، از مدرسه برید. بندۀ خدا به جهتِ تلاشش که چقدر سعی میکرد با آزمونکهای (کوییزهای) هفتهگیاش از ما آدم حسابی بسازد، ملقب به این عنوان شده بود. ناظم هم اشتباهاً این لقب را به جای اسمِ وی به کار برده بود و.... و مدیر که این همه را دیده بود، جلسه گذاشته بود و وعده کرده بود که تهنشینها را برای ده روز از مدرسه اخراج کند. و از فردا در اعلاناتِ مدرسه بریدۀ روزنامهای را میدیدی که در آن نوشته بود: «تورِ ده روزۀ شمال توسطِ سازمانِ جهانگردی!»
تصور کن وسطِ همچه مدرسۀ باقالی به چند منی، که قرار بود هفتۀ بعدش هم اخراج شویم، زنگِ سوم شیمی داشتیم. تهنشینها، تهِ کلاس گپ و گعده داشتیم که چهگونه برنامهریزی کنیم ده روزِ اخراج را. بحث بالا گرفته بود و یکی میگفت توبهنامه بنویسیم و دیگری میگفت هیهات منالذله، شاید هم هیهات ظل منّه!...
دقایقِ آخرِ کلاس بود که آراسته به بچهها گفت کلاس تمام شده و بعد مرا صدا زد که «رضا! بیا جلو کارت دارم...» و من چارشاخ مانده بودم. نه از این جهت که پاک و مبرا از هر خطا بودم که انی ما ابرء نفسی؛ بل از این جهت که آقا اهلِ این نبود که کسی را به جلوِ کلاس بخواند. همین هفتۀ پیش وقتی دو تا از بچهها با هم بگومگوشان شده بود، او هیچ نگفت و فقط با چشمهای درشتش زل زد به آنها. فقط نگاه... زنگ که خورد، ما که خود از لشوشِ کلاس بودیم، چه دعوای مهیبی راه انداختیم با آن دو نفر که سرِ کلاسِ آقا که جای بگومگو نیست... بگذریم. آقا ما را به جلو خواند و کاغذهایش را جمع کرد و توی کیفش گذاشت و از آنجا که کیفِ چرمیاش دسته نداشت، کیف را عینِ کلاسور زیرِ بغل زد و گفت: «برویم بیرون هواخوری» کأنه همین دیروز بود. رفتیم توی کلاسِ کناریمان که خالی بود. منتظر بودم که آقا شروع کنند به توبیخ کردن و مؤاخذه. هر چه تصویر از جلوِ چشمم میگذشت، افتضاح بود. شکستنِ لولۀ آزمایشگاهی که اینبار چوب پنبهاش گیر کرده بود و نپریده بود طرفِ گروه چهاریها. بازگذاشتنِ گازِ چراغ گازی گروهِ چهاریها که وقتِ انفجار جلوِ موی یکی از بچهها را سوزاند. ترقه در کردن با استلیتِ نقره که از صدایش قلبِ آقای طبیب گرفت... اما آقا از یک جای دیگر شروع کرد که به عقلِ جن هم نمیرسید.
ـ رضا! دو روز است که محوِ تو هستم. هرچه به تو نگاه میکنم عقلم به جایی نمیرسد. نمیفهمم منِ معلم چه ایرادی دارم که نمیتوانم تو را به این درسِ کوفتی علاقهمند کنم. بعدِ این همه سال معلمی، اینقدر بیعرضهام؟
من بغض بیخِ گلویم را گرفته بود ناجور. میخواستم بگویم ببخشید، اما صدا از حنجرهام در نمیآمد. به سرعت متوجه شد. ادامه داد:
- نه! تقصیرِ تو نیست. هر چه هست از قامتِ ناسازِ بیاندامِ ماست... تو تقصیری نداری. من باید بلد باشم که درسم را خوب بپزم که شماها از طعمش عقتان ننشیند...
چنان افتادم به شیمی خواندن که ظرفِ یک هفته بچهها را کربن و ئیدروژن و اکسیژن و گازِ بیاثر میدیدم و ظهرها زنگِ ناهارِ مدلِ کیکِ کشمشی رادرفورد را سق میزدم و برای همین اصلاً نفهمیدم که چرا اخراجمان نکردند... حالا خیال نکنی که این هم یک روشِ تربیتی بود. والله ذرهای در او تصنع نبود، وقتی برایم صحبت میکرد. ادای کسی را در نمیآورد. روشِ پداگوژیکی روی دانشآموز امتحان نمیکرد. از دریای اندوهِ او به من قطرهای رسید که چنین ماتمزدهام کرد. سریالِ برنامۀ خانواده نبود که هر دوتایی که به هم میرسند یا نمیرسند، بساطِ گریهشان جور شود...
- توی نیریز مدتی را کنارِ قبرستانِ قدیمی شهر، توی خانۀ ننۀ فضلالله زندگی میکردم. از ده، یک گونی نانِ خشک میآوردم، برای دو ماه. مادر گفته بود که غلامرضا، برای روزِ مبادا آرد هم ببر... و من با نک و ناله راضی شدم که آرد هم ببرم. آخر ارباب گفته بود که فقط خودت را میبرم. بار و بنه بر نداری که جیپ من جا ندارد. از صبح به لاستیکِ جیپ تکیه داده بودم تا ارباب یک وقت مثلِ هفتۀ پیش مرا قال نگذارد. کیسۀ آرد را گذاشته بودم آن طرفِ جیپ که کسی نبیندش. عاقبت با هزار بدبختی سوار شدم. ارباب همان اولِ راه پرسید که آی بچه، روباه نمیرفت به قالش، یک چیزی میبست دنبالش! تو چرا مثلِ بچه اربابها، دو تا گونی میبری شهر؟ گفتم دومیاش آرد است. برای روزِ مبادا... ارباب هم توی راهِ پنج ساعته، کلی درشت بارمان کرد که میخواستی برای روزِ مبادا کاه و یونجه هم ببری، چرا داس و کجبیل نبردهای، منقل و زغالت کو، حالا چهجوری صبحها شپشهای لباست را دود میدهی؟
و راست میگفت. ننۀ فضلالله هر صبح وادارمان میکرد که با چرخِ چاه، از چهلمتری آب بکشیم و یکلا پیراهنمان را بشوییم و بعد هم روی منقل خشکش کنیم تا سالِ وبایی ریقِ رحمت را سر نکشیم...
دو ماهی بود که بابا به شهر نیامده بود. گونی نانِ خشک دو سه ماهی تاب میآورد، اما این بار روزِ مبادا زودتر رسیده بود. بیشتر به خاطرِ پیرمردی بود از اهالی دهِ خودمان که چشمش آب مروارید گرفته بود و مهمانِ من شده بود تا دوا و درمانش کنم که یک آدمِ سواددار از اهلِ ده توی شهر غنیمتی بود، گیرم کودکی بیش نباشد.
مغنّی هفتاد و چند ساله که مهمانِ بچۀ چهارده سالهای شده بود. به همین دلیل، روزِ مبادا زودتر رسیده بود و گونی نانِ خشک رسیده بود به خردههای ته. مانده بودم چه بکنم. دیگر توی لیچاره که همانِ دوغِ غلیظِ جوشانده بود و تغاری یک قران میخریدم، نان ترید نمیکردم. هر روز به کیسۀ آرد نگاه میکردم که برای روزِ مبادا آورده بودمش، اما راه نمیبردم که چهجور بپزمش. نعوذبالله از خدا لجم گرفته بود. بچۀ ده را توی شهر تک و تنها ولش کردهای؟ پس کو عدالتت؟ کو آن رحمتت که شیخ عیسا میگفت؟ داد و بیداد میکردم توی خودم که تقهای به در خورد. یکی از زنهایی که توی کارگاه با هم رویۀ گیوۀ ملکی میدوختیم، آمد و از ننۀ فضلالله سراغِ من را گرفت: ««غلام! بچۀ من یک سال از تو کمتره، بهم گفت که معلمِ حساب خیلی ازت تعریف میکند و به همۀ بچههای شهر سرکوفت میزند. بیا و به بچۀ من حساب یاد بده، من هم عوضش برای تو نان میپزم...»» قبول کردم... اول معلمی من همین بود. نانِ معلمی را خدا توی کاسۀ من گذاشت.»
* * *
حالا دیگر با علاقه مینشستیم سرِ کلاسش. تهنشینها میگفتند که به مرحمتِ آقای آراسته قضیۀ اخراجمان رفع و رجوع شد. پس حسابی گوش میکردیم. نه فقط گوش میکردیم که دیگر یاد میگرفتیم. عبدالله فرمولِ آب را که فرا گرفته بود هیچ، میدانست که بینِ اتمهای ئیدروژن و اکسیژن پیوندِ بینِ اتمی کووالانسی برقرار است و خودِ مولکولهای آب هم با هم پیوندِ ئیدروژنی دارند. بعد آراسته میپرسید که «حالا همۀ آب را فهمیدید؟» و ما بادی به غبغب میانداختیم و فریاد میکشیدیم که بله. میرفت کنارِ پنجره و به آسمان نگاه میکرد. کارِ همیشهاش بود. بچه صحرا را نمیشد توی دیوارهای مدرسۀ حسنآباد محبوس کرد. انگار با یکی توی آن بالاها نجوا میکرد:
«حالا آب را فهمیدید... جانِ خودتان... آبِ مرداب با آبِ دریا چه فرقی دارد؟ آبِ بعد از باران که توی یک چاله جمع میشود و اتوبوسِ شرکتِ واحد در آن میافتد و ترشح میکند به شلوار کرمرنگتان چه توفیری دارد با آبِ بعد از باران که توی دهِ ما بعد نمازِ باران، بارید؟ اصلاً آیا آن آب که در من الماء کل شیء حی هست، همین H2O است؟...»
و ما تنظیمِ باد میشدیم...
«پدر نشسته بود سردرگریبان و با خود زمزمه میکرد، آب آب آب... و من به پدر میگفتم ندیدی بعدِ اصلاحِ اراضی، ارباب سرِ قنات، چاهِ عمیق زد و زراعتِ ما را دود کرد؟ ندیدی کمباینِ لامذهب را که آورده و فعلۀ روزمزدِ ده را از کار بیکار کرده است، ندیدی...؟ و پدر لبخندی میزد، شاید هم پوزخندی، که دیده بود همۀ اینها را... و میگفت یک چیزی هست در عالم که همۀ آبها به فرمانِ او جاری میشود، یک چیزی هست در عالم که همۀ گندم ها به فرمانِ او میروید، یک چیزی هست در عالم که عاقبت انتقام میگیرد... پدر که عضوِ شاخۀ دانشجویی حزب نبود که جلوش گردن بالا بگیریم و بگوییم، کدام خدای عادل...»
* * *
چه کلاسی بود کلاسِ آراسته. «...میلِ ترکیبی زیاد یعنی همین سیاستبازها. تو هر برنامهای که راه بیاندازی، خودشان را قاتی میکنند، کاتالیزور هم نمیخواهند. اصلاً به یارو ارتباطی ندارد، اما بلند میشود میآید نمایشگاهِ مدرسۀ ما را نگاه میکند... گازِ بیاثر یعنی گاردیها. چرا؟ برای این که با مردم ترکیب نشدند. وقتی توی آن فضای انقلاب با مردم ترکیب نشوی، بیاثری دیگر. برای همین تک و تنها میمانی. امام کاتالیزور بود. اگر نبود خیلی از این بچه بسیجیها داشتند دستشده بازی میکردند یا توی سر و کلۀ هم میزدند. اما امام آمد، سطحِ انرژی واکنش را یکمقداری پایین آورد تا گیج و منگهای مثلِ من هم بفهمند که باید به اصلشان رجوع کنند. بعد که این جماعت راه افتادند، یک حرارتی را راه انداختند که نگو و نپرس، معلوم شد اینها چه ارزشهایی توی وجودشان بوده... توی این معادلۀ احتراق، اکسیژنهای طرفِ اول، همان اکسیژنهای طرفِ دومند. تغییری نکردهاند. فقط توی واکنش شرکت کردهاند، همین. قیافهشان یک کم عوض شده، اما ذاتشان جنب نخورده است؛ کأنه کدخدای دهِ ما. روزِ آمدنِ مأمورانِ اصلاحاتِ اراضی، ریشش را از ته زده بود. کت چهارخانه پوشیده بود و یک کراواتِ پت و پهن هم زده بود گلِ گردنش. مردم میگفتند افسارِ کدخدا را ببین! مردم میفهمیدند، کدخدا همان کدخدا بود، مثلِ اکسیژن توی دو طرفِ واکنش... میلِ ترکیبی ستونِ اول از ستونِ دومِ جدول بیشتر است. مثلِ زورِ قاطرِ حسن ژاندارم که به زورِ الاغِ ما میچربید و علفِ بیشتری از صحرا میآورد. مثلِ زورِ چوپانِ کدخدا که به زورِ ما میچربید و گوسفندهایش زودتر آب میخوردند... کاتالیزور محیطِ واکنش را آماده میکند، اما خودش سودی نمیبرد؛ کأنه ما که یک سالِ آزگار روی زمین ارباب کار میکردیم و گندم میکاشتیم، اما سودش میرفت تو جیبِ ارباب. چرا؟ چون ما کاتالیزور بودیم. خودِ ارباب هم میگفت. میگفت که گندم را خدا زراعت میکند، به زارع ارتباطی ندارد. اصل زمین است و آب...»
و سید مصطفای دراز را از یاد نخواهم برد وقتی وسطِ شبِ شعرِ انقلابِ اسلامی بلند شد و خواند:
چون در پی تحفهای بگشتم، تا هدیه کنم برابرِ تو
در کیسۀ خود نیافتم جز، آموختههای محضرِ تو
آن قصۀ روستای نیریز ، آن اسب و الاغ و استرِ تو
آراستهای به لطف و پاکی، این است جمال و زیورِ تو
* * *
بیمارستانِ آریا، بخشِ داخلی. یا نه... از در که میخواهی بروی تو، حراستِ بیمارستان با لباسِ فرم میپرسد که برای دیدنِ استاد میخواهی بروی تو؟ بعد راهنماییات میکند که کنارِ یکسری دیگر بایستی. ده تا بیایند پایین، جا باز بشود، ده تای دیگر بالا بروند. بعضیها را میشناسی. از بچههای علامه حلی که معلمت بودهاند یا شاگردت. چندین نسلِ معلم و شاگرد. رو به تیاترش که نیک ببینی، هیچ شهی این قدر سپاه ندارد.
«بیبی ما میگفت، زنِ پابه ماه به دشت نگاه کند. میگفت به کوه نگاه نکند، چشمتنگ میشود بچهاش. بیبی میگفت این شاهزادهها برای این که تو قصر به دنیا میآمدند و قصر دیوارهای بلند داشته، هیچوقت دنیا را نمیدیدند، برای همین با آن همه ثروت و مکنت میدیدی که چشمتنگ از آب درمیآمدند..."
کنارِ تختِ امپراطوری آراسته کلی آدم جمعاند. آراسته نگاهش به پنجره است. بچههای پزشکمان بالای سرش ایستادهاند و سهـچهارتاشان کمیسیون پزشکی گرفتهاند. دیگری میخندد و در موردِ ترکیبِ گلوکزِ داخلِ سرم از آقا سؤال میکند و آقا با خنده جوابش را میدهد. محمد جلو میرود و میگوید: «آقا ما که آدم نیستیم، اما این آلکنها و آلکانها دلشان برای شما تنگ شده، انشاءالله زودتر مرخص شوید و به دادِ دلِ بیکربنات ها برسید...» بچههای مهندسی که حسابی بیکارند، مدام با دستۀ چرخانِ تخت ور میروند و کمرِ تخت را بالا و پایین میبرند و از وضعِ تهویه و آسانسور و سایرِ چیزهای مهندسیسازِ بیمارستان گله میکنند. انگار یک جورهایی از بچههای پزشکی حسودیشان میشود که به این راحتی نظر میدهند. رفیقمان که حالا مسؤولِ تعمیراتِ هیدرولیکِ یک کارخانۀ بزرگ است، در گوشِ افشین میگوید: «کاش آقا یک چیزی بود که میتوانستم خودم درستش بکنم...» افشین به آقا چشمکی میزند و به کمیسیون چهارـپنج نفرۀ بچههای پزشکی اشاره میکند و میگوید:
تنت به نازِ طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
و من نیز همین را مینویسم...
یادش جاودان
بهترین معلم ما بودند